کمال رفعت صفايى و مسئلهى قدرت
مهدی استعدادی شاد
|
فريبندگی
يکی از ويژگیهای شعر است. اين که مهارت، ذوق و پرواز شاعر، جادويمان کند.
اين فريبايی و جادوگری، اما، به مثابه تحقير مخاطب نيست تا با فرض نادانی
او بخواهد کلاه سرش بگذارد. ويژگی شعر در فريبندگی از آنروست که احساس و
درک ما را مجذوب کند.
شعر
در تقسيمبندی کلی خود میتواند درونگرا باشد يا برونگرا. در شکل اولی،
شاعر زمزمهی درون خويش را بلند میگويد، و در شکل دومی، شاعر به رابطهی
“ما” میپردازد و موضوعی جمعی را بيان میدارد.
شعر
“اشياء شکسته"، سرودهای است از کمال رفعت صفايی که در نشريهی آرش
٢٦منتشر شده است. اين شعر بلند، از يازده پاره تشکيل میشود؛ با پارههايی
که به لحاظ تعداد مصرعها متفاوت است. ده پاره اولی را شاعر، هر باره، با
اين “جمعبست” میسرايد: «و من که با اشياء شکسته/ فقط میتوانم اندوهی
ديگر اختراع کنم.» شعر او برون گراست و “ما” مضمون و مخاطبش.
همان
پارهی اول اشارهی مستقيمی به يک دوره تاريخی را بر میتابد: «زمين لرزه
و سيلاب«، استعارهی حوادثی هستند آمده بر سر نسلی. نسلی که در
“زمينلرزه” به خود و به نسل آتی معرفی میشود و نيز با سرگردانی آينده
آشنا.
شعر،
سپس به تصويری از شهر میرسد و آن را به مثابه اتوپيای منفی و از شکل
افتاده، میخواند: «شهری که شهردارانش از شهروندان بيزارند.» اما اين
مخمصه در شعر به منزلهی پديدهای با فاصله از ما مخاطبان ترسيم نمیشود.
فضای شعر آن چنان است که کسی از دست اختاپوسِ واقعيتِ به تصوير کشيده شده
نتواند رها باشد: نه شاعر، نه بازيگران در شهرِ شعر و نه مايی که به تماشا
آمدهايم. چنين است که قدرت سرايش ما را مجذوب میکند، فريب میدهد و
پايمان را به هزارتويی وحشتناک میکشد. در ترس از محيط اطرافمان همگی يگانه
میشويم: شاعر، بازيگران صحنهی سرايش و ما مخاطبان “بيگناه” که مرتکب
خواندن شعر شدهايم و متن همچو آواری بر سرمان خراب میشود. زيرا همگان
مجبوريم که در آينهی قفس خود را ببينيم. چنين است واقعيت جديد حضور ما.
در
اين چشمگشايی اجباری است که يک دهه، دههی شصت، از برابرمان رژه میرود.
عناصر اصلی و به ياد ماندنيش، که ذهن تاريخی ما را مکدر ساخته، در ما به
ازاهای تمثيلی خود جلويمان رديف میشوند. عناصری چون “توبه” به مثابه
واکنشی به شيوهی سرکوب حاکميت برای همنواسازی دگرانديشی: «زمين که تواب
است و... خورشيدی که نادم.» و البته که اين جملهها در معنای ضمنی و
حاشيهای خود اشاره به پشيمانی زمين و آسمان از تحمل چنين سياست همگونسازی
به وسيلهی اعدام و زور حاکمان دارد.
پارهی
دوم با روشنگری دربارهی دگرگونی شکل اعمال قدرت در جامعه ما، سرانجام،
پيش از جمعبست ياد شده به اين نکته میرسد: «مفتشانی که از تفتيشخانه به
تفتيش قلب میرسند.» در اين پاره نيز خاستگاه ديدگاه ما تغيير نمیيابد.
ما هنوز در قفسيم با: «ساطور اقتدار روشنايی حلال در آيينهی قفس».
در
پارهی سوم به تحول شعر اجتماعی میرسيم. شعر اجتماعی در گذشته به درگيری
با شکل ساده بسنده میکرد و در جبههی ظالم و مظلوم که از طريق انحصار قدرت
دولتی تقسيم میشد، تمام نيروهای متخاصم را در برمیگرفت. کمال رفعت صفايی
نه تنها با تکيه بر تجربهی فردی (احتمالا)، بلکه با متکی بودن بر تجربهی
جمعی ما و درسآموزی از واقعيت حيات معاصرمان، دگرگونی شکل ساده به
پيچيده، افزايش نيروهای درگير و نيز چند گونگی نيروهای درگير در نبرد را
بيان میدارد: «زندانبانانی که میميرند/ زندانيانی که به زندانبانان خود
بدل میشوند.» اين اشاره نه تنها شکنجهگران دههی شصت را در نظر دارد که
روزی زندانی سياسی بودند، بلکه همچنين هشداری به آينده هست که اتفاقی چنين،
امکان حادث شدن دارد. در اين مرحله شاعر با آشنايی در به کارگيری ابزار
بيان، نه تنها به خود سانسوری تن نمیدهد، بلکه همچنين استعارههای رنگ
باخته ديروزی شعر اجتماعی را نيز به کناری مینهد. به صراحتِ بيان میگرود:
«تغيير آيين و آهنگ ذبح در آيينه قفس.» باز میبينيم که همچنان در قفس
آن نگاه شعری گرفتاريم.
پارهی
چهارم حوادث تجربه شدهی نسل کنونی را مرور میکند: پيگردها و دستگيریها و
سرانجامهای جانسوز، از يک سو و تحميقها و سترونی رهبران سياسی، از سوی
دگر. در همين مرور حوادث، مسئلهی اضمحلال فرهنگ سياسی و فروپاشی نيروهای
درگير سياست و سر در آوردن سازمانهای نظامی و سرکوب نظامی رژيم موضوعيت
میيابد. اما آن چه بيش از هر چيز ديگری قربانی میدهد، همان نسل جوان و
سرگردان است. سرگردانیای که قدرت سازندگی او را به هدر میدهد. در واقع
“اشياء شکسته” وداعنامهای است با روياها و آرزوهای نسلی در حال نشو و
نما. اما اين شناخت جديد از سترونی سياست و سياستمداران نسلهای پيش باز در
آن قفس تنگ به ما ارزانی میشود: «رنگهای گيج شباهت در آيينه قفس».
ويژگی
اين شعر کمال رفعت صفايی در امکان تعميم آنست به کليهی آحاد آن نسل درگير
در انقلاب ٥٧ يعنی نه تنها همدردی با مخالفان سرکوب و حاکميت را در احساس
ما جاری میسازد، بلکه همچنين اين فکر به ذهن مخاطب میرسد که از حال
جوانان آن نسل بپرسد که در پی عدالت قول دادهی حاکميت بودند. آن دستهای
از نسل ياد شده که آرزوهای جوانی را در گرو ايمان به رهبری پيروز نهاد، و
حال پس از سالها در مخمصهای هولناک شاهد اغفال خود است. آيا سرخوردگی
اينان نبايد به حساب آيد؟ آيا افسردگی و درماندگی همنسلان کمال رفعت صفايی
بايد به هيچ گرفته شود؟ شعر “اشياء شکسته” اين کار را نمیکند. از
بیاعتنايی بری است. برای همين فرای تصميمگيری و گزينش اين و آن نيروی
سياسی در سالهای پيش میرود و از بيرون - گرچه بيرونی که خود يک قفس بيش
نيست - به سرانجامهای جوانان حامی و يا مخالف حکومت میانديشد؛ و ما را در
همان نگاه قفس تنگ وادار به انديشيدن میکند. در صداقتی پر رشادت، نه تنها
از سپری شدن حاکميت میگويد که همچنين از دگرديسی و مسخ مخالفان آن. از
بنبست رهيافتها و تلاشهای رهايیبخش و آزادیبخش میگويد. نه! در اصل از
به بنبست رسيدن آنها نمیگويد بلکه از بدل شدنشان به بنبست میگويد.
در اين صراحت بيان از پيچيدگی اوضاع و غامض بودن مسايل با خبر میشويم. و
خبری که داده میشود، بيان تحول نگاه است در شعر اجتماعی از ساده ديدن به
درک پيچيدگیها. تازه در برابر
اين تحول نگاه و سعی در درک پيچيدگیها، واقعيت يک نسل هم هست. نسلی که يکی
از نمايندگانش در وداع اندوهناک از “خود جمعی"، موقعيت دلخراش آش و لاش
بودن را اين گونه تصوير میکند: «هراسی که در کوچکی/ پستوی خانه است/ در
جوانی، تمام جان/ و در کهنسالی، تمام کهکشان.» در تداوم شعر، مادران،
سمبلهای عاطفه و پيوند ما با گذشته و جهان، بر سينههای چاک چاک
جگرگوشههای خود مويه میکنند: «پس اين کاسهی آب برای چه کسی پر شد؟»
اين
شکايتنامه عليه پسرکشی ديرينهی پدران ما، اين “عقدهی سهراب” ما، چه لحن
اندوهناکی دارد. و باز شکايتنامه را در قفس گرفتاری خويش میشنويم:
«بُهت مدام منظره در آيينه قفس.» و اين “عقدهی سهراب” ما که هميشه با آن
فخرفروشی جنايتکارانه به “رستم پهلوان” همراه بوده، در واقعيت دگرگون
شونده با عناصر جديدی مجموع میشود: «شهری با قدرتگرايان سرشناس/
آرمانگرايان ناشناس.» بیسالاریگرايی در اين شعر چنان اندوهناکی يک نسل
را تابلو میکند که بايد از ابهت و هراس تماشايش ارادهی معطوف به قدرت، به
پسلهها بخزد. و بر اين زمينه ياد شده، نسل آش و لاش در ارتقاء نظری بی آن
که بخواهد دست خود را با قصد انتقام آلوده کند، فراخوان بخشايش “پدران
پسرکش” را صادر میکند تا هم به پاکی کودکی خود وفادار ماند و هم از اين
دور باطل اعمال خشونت، روزی، نجات يابد. اما به رغم اين بلند طبعی، باز ما
هنوز در قفس هستيم. حتا اگر اين همه به عفو مجال پرواز بدهيم: «رد تسلسل
جدال تيغ و بال در آيينهی قفس«؛ و اين بلند نظری که از تجربهی
طاقتفرسايی برمیآيد، در شعر اين گونه زبان بيان میيابد: «گلولهها که
نمیدانند:/ مقتول شاعر است يا سنگ و کرگدن».
اما
صحبت بخشايش و اميد برونرفت از دور باطل خشونت و انتقام، به معنای
چشمپوشی بر بدکرداری و خطاهای گذشته نيست. به همين دليل است که از پارهی
هفتمی به بعد ما با اين سياههی خطاها روبرو میشويم: «فرياد: کشتن عبادت
است/ آوای: مردن مهارت است “يا” باززايی حريقها و هراسها و هنجارههای
منقرض».
و
از پارهی هفتم است که شرح افسردگی نسل لت و پاره شده با تجربهی آن همه
بدکرداری و خطای “پدران” در مرکز شعر قرار میگيرد تا شاهد بيان درماندگی
شاعر در ترس از تنازع بقاء باشيم: «دو اندوه که با هم میزيند/ تا اندوهی
ديگر به دنيا بياورند.» در پارهی بعدی يادی از جنگ است و حادثه خرد شدن
آيينه که ما را با نگاه از قفس به جهان پيوند میزد. اين خبر تداوم پيروزی
خصم است که به قول “والتر بنيامين” حتا مردگان را نيز راحت نمیگذارد و بر
اسکلت آنها نيز با زير و رو کردن آرامگاههايشان خشونت روا میدارد. و اين
تداوم استبداد ديرينه پا است که با درندهخويی افسارگسيخته به پيش میآيد
با ما و نيز در ما. اين امر در ما بودن استبداد، که تا به حال به مثابه
مخالفانش خود را میپنداشتيم، بخشی از دستاورد درک پيچيدگیهاست که فرای
خير و شر ديدن جبههها، از سرايت آنها در يکديگر میگويد و به
تقسيمبندیهای ساده و عادت کردهی ذهن ما اعتنا نمیکند:
«رهبرانی
پيروز که سربازانشان را خادمانی گمنام مینامند/ رهبرانی مغلوب که
سربازانشان را خائنانی به نام میيابند.» در همين دو مصرع، ديدگاه در پی
فهم پيچيدگیها، به گونهای بارز خود را بروز میدهد. در اين جا نه تنها
رهبران پيروز و مغلوب مد نظرند بلکه همچنين سربازان، که به مثابه گوشت دم
توپ قدرتجويی تلف میشوند، نيز به موضوع بررسی بدل میشوند. با اين نگاه
راه چاره نه در قول و قرارهای سياستمداران برای آينده و نه در ارتقاء فرهنگ
جامعه که در مبارزهی فردی تکتک ما با خود معنا میيابد.
با
اين ديدگاه به آخرين پارهی شعر میرسيم که ديگر جمعبستهای پارههای
پيشين را ندارد. اما با اين وصف هنوز در قفس گرفتاريم. زيرا شاعر در آخرين
مصرع شعر میآورد: «طرز نگاه ما - طرز نگاه مرغ از آيينه قفس.» در اين
پارهی نهايی موقعيت جديد نسل پانزده تا سی و پنج سالههای انقلاب ٥٧ به
لحاظ جغرافيايی ترسيم میشود: که چيزی جز غربت نيست. گر چه اين نسل، به
فراخور دستهبندیهای مختلفش، در مراحل مختلف زمانی، تبعيدی بودن خود را در
موطن نيز حس کرده باشد و در انتها به تغيير محل تبعيدگاه خود برسد. زيرا
هر کدام از اين “بیباکها"ی ديروزی که امروزه به «لاک خويش میخزند و
تاريک میشوند«، پس از احساس اولين شکست آرزوهايشان وادار به پناه جوييدن
در تبعيدگاههای ذهنی خود بودند تا از آوار “اشياء شکسته” بر سر خود در
امان باشند. بدين ترتيب با شرح حال «نسلی که پرهيب و ترس نسلهای ديگر
است«، در واقع سوگنامهاش را هم میخوانيم که مطالعهای در قفسِ مکان و
زمان محدود است.
تا
اين جا در نخستين واکنش خود نسبت به سرودهی کمال رفعت صفايی واماندهايم؛
و آن احساس حُزنی است از شعری که محزون میسازد: چه به خاطر واقعبينیاش
که به درک پيچيدگی میرسد و چه به خاطر تصوير دهشتناکی که زبان عاطفیاش
پيش روی ما میگشايد. اما اگر بخواهيم از نخستين واکنش آنی خود به حوزهی
ديگری برويم و شعر و واکنش نخستين خود را موضوع بررسی سازيم، بالطبع با
نکتههای ديگری روبرو هستيم.
از
اين جمله اشاره به کمبودی است که در تلقی بيشتر نمايندگان نسل ما وجود
دارد. نسلی که به رغم قربانی دادنهای بیشمار، در پی درک پيچيدگیها نيز
هست و تن به افسانهسازی در مورد خود نمیدهد. نسلی که با صداقت و رشادت
خود، که گاه فاصلهی کمی با سادهانگاری و سادهلوحی داشته، به شناخت پاشنه
آشيل قدرت در جامعهی ما رسيده و برای برطرفسازی “عقدهی سهراب” در پی
رويگردانی از انتقام و آلودگی به خشونت است. اما کمبود اصلی در تلقی ذهن
اين نسل آن است که هنوز حالت نگريستن خود را به گونهای ساده انجام میدهد؛
با اين که ادعای درک پيچيدگیها را با خود حمل میکند. يعنی يا بدبينانه
مینگرد و سر تعظيم به قدرت مطلقهی آبسورديسم خم میکند، و يا هنوز
خوشبين است و در سادهلوحی دونکيشوتوار، عنان اختيار را در وادی
ماجراجويیهای بیعاقبت رها میکند. جبران اين کمبود در ترکيب بدبينی و
خوشبينی نهفته است. نسل ما به اين حد از طاقت و توان رسيده که سرانجام در
خوشبينی، پوچیها را کشف کند و در بدبينی، به نفرت از خويش نرسد. در رعايت
اين حالت است که ما میتوانيم با عشق نوستالژيک خود به انقلاب ٥٧وداع کنيم
و در پی عشقهای جديدی باشيم. زيرا که مهمترين قربانی و بازندهی اين
انقلاب، نسل جوانش بود.
با
يک چنين جمعبندی که در پس تأويل شعر “اشياء شکسته” به دست آمده، شعری که
تاريخ سرايشاش، زمستان ٧١ است و همچون وصيتنامهی کمال رفعت صفايی محسوب
میشود، فراتر میرويم. در اين پيشروی با چشماندازی فراختر به حضور
تبعيد در شعر مدرن فارسی مینگريم و رابطهشان را باز میکاويم. ناگفته
پيداست که اين دو عنصر مطرح تبعيد و شعر، بر حسب تقدم و تأخرشان، همديگر را
نسبت به هم مقيد میسازند. بر منوال همين قيدها، در ادامه بگوييم که مفهوم
تبعيد آن بخشی از شعر مدرن فارسی را به ميان میکشد که در ارتباط روشن و
مستقيم با کارزار عليه حاکميت سياسی حاضر است؛ و نه به معنای عام و کلی که
مترادف غربت و گوشهگيری از روند قضايای عمومی تلقی میشود.
بر
اين منوال، بخش مهمی از شعر مدرن فارسی که در خارج از کشور سروده میشود،
در تقسيمبندی مورد نظر اين بحث به مثابه شعر مهاجرت است. هر چقدر هم که در
اين شعرِ مهاجرت کيفيتها و معيارها مدرن باشند يا شاعرانش پيام و رهنمود
سياسی - اجتماعی بدهند.
برای
روشن شدن منظور، بهتر است مثالی بزنيم. اگر ديگرانی باشند که يدالله
رويايی و شعر او را مدرن و استوار ندانند، ولی به نظر نگارنده، او هم يکی
از مدرنترين نگاهها را در شعر فارسی پياده میکند و هم زبان و اثرش صاحب
ساختاری استوار است.
حالا
برای آن که بلاواسطه برويم سر قصد و منظور خود، بگوييم که مثلا از ميان
اشعار سالهای اخيرش، هم “امضايی بر پشت” و هم “وقتی که زندگی را از شعر و
زندگی میگيرند"، به رغم تمايز چشمگيری که شاعر با سنت و محافظهکاری وطنی
ايجاد میکند، در نگرش بحث حاضر در زمره شعر تبعيد محسوب نمیشوند. گر چه
در شمار مهمترين شعرهای مهاجرت هستند که به مسايل اجتماعی - فرهنگی درون
کشور و موطن پرداخته است. ١چنان چه او دستکاری و بدکرداری فقها و اهل شريعت
را بر بخش “تاريک ماه” جماعت، يعنی پشت سر آنها، نکوهش میکند. با تردستی
ظريف، پس و پيش ما را، چونان قيدهای زمانی، باز و بسته میکند و مسئلهی
حضور ناهمزمان عناصر نابهنگام تاريخی را در شعر منثور “امضايی بر پشت”
موضوع تأويل و نگاه جمع اهل هوش و ذوق میسازد. يا وقتی در آن شعر ديگر که
به صورت “بيانيه” میخواندش، با فعل خودساخته و نامتعارف “نفرت کردن” (از
زبان فاعلی که بر فعل خود تأکيد دارد) بر سنت و آيين سپری شده اما چيره بر
جان جمعی ما، میتوفد.
اما
حال پس از اين اشاره اجمالی به شعر مهاجرت، برويم سراغ آن چه به صورت شعر
تبعيد در اين روزگار ما حاضر میشود. اول به مقدمات اين حضور بپردازيم.
نخست
اين پرسش مطرح میشود که آيا نمیشود شانه بالا انداخت و گذشت؟ اعتنايی
نکرد و با جهان و با ديگری کاری نداشت. برای برخی اين عمل نه تنها شدنی
است، بلکه تنها کاری است که روزمره انجام میدهند. آنان در همدستی با
بیاعتنايی حتا از پاسخ به مهمترين پرسشها هم دريغ میورزند.
اما
برخی ديگر از بیتفاوت بودن فراتر میروند. به صحنهی صحبت وارد میشوند
و، انگار با گفت و شنود دربارهی جهان و جانداران، پاسخ منفی به سؤال اول
ما میدهند. بخشی از اين دستهی اخير حتا از اين مرحله نيز جلوتر آمده و
هدفش اين میشود که جايی در اين جهان و در سر راه خود، نشانهای از حضور
خويش حک کند و يا ستارهای را در آن بالا گواه گيرد که هنگام گذشتن چه و
چهها ديده است.
روايت
اين ديدنها نخست در سينهی آدمی جا گرفته و سپس در دل کاغذ نقش بسته است.
بخشی از مشروعيت کتاب و کتابخانه در حفظ و حراست از آن دريافتها و
روايتها است که سپس باعث شاخه و برگ و يافتن فضايی گشته است که ما آن را
موزه میخوانيم.
موزه، با گردآوری نشانههای انسان در سفر، برای ديدارکننده خود امکان بازبينی آثار گذشتگان را فراهم میکند.
آدم
عهد عتيق نيازی به موزه نداشت. زيرا از اين امر که زندگی در يک دورهی خاص
تاريخی میگذرد، بیخبر بود. آدمی در قرون وسطا، با اين که فهم و دريافتش
در اين باره رشد کرد، اما دوران خود را به مثابه مرحلهای تلقی میکرد که
آفريدگار برای گذار از هبوط بهشت و رسيدن به روز رستاخيز و قيامت منظور
داشته است. تازه از قرن هژده است که آگاهی نسبت به دورهبندیهای تاريخ
پديد میآيد.
اين
آگاهی بر پايهی عينی شدن شکاف و گسست در سنت و رفتار آدميان پديد میآيد.
به تدريج مردم با مشاهدات روزمره خود متوجه تغييرات تاريخی میشوند.
دگرگونی در روند زندگی، صحبت از شکلگيری شرايط جديدی را باعث میشود. در
آن قدر قدرتی فلسفهی اثباتگرايی غربی، ايدهی پيشرفت بال و پر میگيرد و
نظريهی مرحلهبندی تاريخ پا به عرصهی حضور میگذارد. زمانهی حال را از
گذشته منفک میسازند و در کنار بخش - بخش کردن گذشته، روزگار جاری را به
مثابه سکوی پرش به آينده تفسير میکنند. در اين دوران، آينده چيزی نيست جز
يک ايدهآل و مرحلهای که زمان تحقق آرزوهای بشر است. به نوعی که در
ناخودآگاه جمعی، آينده و بهبودی مترادف و همطراز گرفته میشوند.
بر
بستر چنين اوضاع و احوالی مفهوم نو يا مدرن تغيير معنا میيابد. زيرا
مفهوم نو که در گذشته خود را به مثابه انتقادی به وضع موجود مطرح ساخته بود
و همواره به مثابه نمودار واکنش محسوب میشد، از قرن نوزده به بعد تغيير
چهره میدهد. مدرن، به ويژه از طريق گسترش بحثها و جدلهای مختلف پيرامون
زيبايیشناسی هنر، از حوزهی واکنش بيرون آمده و به کنش بدل میشود. با
همين عملکرد، حساب خود را از دوران قبل جدا کرده و خودش بدعتگذار گشت و
همّ و غمش اين شد که حضور دوران نوينی را ثابت کند.
بدين
ترتيب، دوران مدرن، که آن را در زبانهای غربی مدرنيته میخوانند، همواره
مديون دريافتهای تازه زيبايیشناسی و عالم شدن اهل هنر نسبت به
فرآوردههای خود در زمان حال است. مهمترين جايی که تميز و تفکيک
فرآوردههای هنری شکل نهايی به خود میگيرد و دورهبندی آثار کامل میشود،
در موزه است. به طوری که موزه به مدرنيته آگاهی میبخشد و تريبون مرکزی آن
میشود.
دانيلو
کيش، نويسندهی فقيد يوگسلاو، داستانی دارد به نام “انسيکلوپدی مردگان"؛
که در آن گذار قهرمانش به کتابخانه میافتد و او چون ناظری به ردّ پای تبار
خود میرسد. برای بسياری و از جمله هانس روبرت ياوس، نظريهپرداز آلمانی، و
نيز جيانی واتيمو، متفکر ايتاليايی، موزه شاخص زمانهی حاضر است. اولی، در
دورهبندی سبکهای هنری و دومی، در کثرثپذيری موزهها به تشخص مدرنيته و
پسامدرنيسم اشاره میدهند و به اين ترتيب از موزه به مثابه نهاد دورانساز
نام میبرند. ٣هم چنين آن بحث يورگن هابرماس در اين باره که مدرنيته، اولين
دوره در تاريخ بشر است که مستقلا آگاهی دوران خود را توليد میکند، بر
اساس دورهبندیهای علم زيبايیشناسی است. ٤دستاوردهايی که حاصل وجود و
پيدايش موزههای هنری است.
پس
از آن جا که راهيابی به موزه امکان بازبينیی گذشته است و بر اساس
بازبينی حضور و اثر گذشتگان، آگاهی پديد میآيد، مسئلهی نياز داشتن به
موزه نيز مطرح میشود. بدين ترتيب موزه، به مثابه اصلیترين مرکز تشخيص
دورهی تاريخی است و با تميز و تفکيک زيبايیشناسيک پديدههای هنری
زمينهساز آگاهی تاريخی میشود.
حال
با اين مقدمه برگرديم و از تبعيد و بازتابش در شعر مدرن فارسی بپرسيم و
اين پرسش را در رابطه با اشعار کمال رفعت صفايی مطرح نماييم.
×
سوای
پيشداوریهای عوام دربارهی تبعيد که در شفاهيات خود آن را ناجور و منحرف
میخوانند، ما در اين ميانه صاحب آثاری شدهايم که آن تلقی عاميانه را
نمايندگی میکنند و برای تبعيديان لُغُز و سرزنش مینگارند. از اين جمله
هستند: رمان “ثريا در اغما"ی اسماعيل فصيح يا گزارش محمود طلوعی
روزنامهنگار از ايرانيان در غربت که در کتابی با نام “بهشت خيالی” به
بازار است. نوشتارهايی که جز طعنه و نيش چيزی بار خود نکردهاند.
اگر
برابر چنين برداشت و تلقیای از متون مخالف نام بريم، برای ترحم به
تبعيديان نيست. نياز به چنين کاری نمیرود. هدف فقط قياس ميان برداشتهای
مختلف است از يک وضعيت خاص.
آن
هم وضعيتی که به لحاظ شاهدان بیشمارش، مهر و نشان خود را بر تارک زمانه
زده است. بسياری سدهی بيستم ميلادی را سدهی تبعيديان نام نهادهاند.
اکنون، در پايانهی سده بيستم، طبيعی است که هر پديدهای با شاخص زمانه
ارتباط داشته باشد. شعر مدرن ما نيز از اين قاعده مستثنا نيست؛ و شعر نزد
ما نه تنها فضای بروز احساسات و عواطف که امکان ابراز انديشه و بازتاب
ذهنيت نيز بوده است.
برتولت
برشت، سوای آن شعر معروفش “عنوان مهاجر” (که به فارسی چندين ترجمه دارد) و
صحبت از تمايز ميان مهاجر و تبعيدی و نيز گفتن از حالت منتظر و ناظر
تبعيدی که: «روز بازگشت را انتظار میکشيم/ و هر اتفاق سادهای را در آن
سوی مرز دنبال میکنيم...» در شعری ديگر با نام Exil نکتههايی
درباره تبعيديان میگويد که برای سخن حاضر به مثابه رهنمود هستند: «آنان
مايحتاج خود را از محيطی غريب میگيرند/ و مقتصدانه/ يادگارهای خود را خرج
میکنند/ کسی به آنان سلام نمیکند/ و سراغشان را نمیگيرد/ نه توجهی و نه
تحسينی./ انگار در حال حاضر آنان حضور ندارند...»
يکی
از رهنمودهای سخن حاضر در همين گفتاورد کردن از شعر برتولت برشت نهفته
است. اين که در محيط غريبه از تجربهی ديگران در تبعيد سراغ بگيريم.
تجربهای که با سرايش اولين شاعر تبعيدی، يعنی پوبليوس اويديوس ناسو، شروع
میشود. اين زمانی بود که اُويد به دستور قيصر روم به آن طرف دنيا تبعيد
میشود. او آن جا “نامههای تبعيد” خود را میسرايد. ٦اين تجربهای است
ادامهدار تا سدهی حاضر که با فرار و تبعيدگزينی آن همه شاعر و هنرمند از
دست نظامهای خودکامه جور واجور، به مثابه يک پديدهی غير قابل اغماض در
آمده است.
برشت يکی از اين شاعران بود که از دست تعصب و کورذهنی و انسانستيزی رژيم ناسيونال سوسياليسم آلمانی گريخت.
البته
همين جا بايد يادآور شد که هر تبعيد شدهای خاطرهی کسانی را با خود دارد
که از مهلکهی خودکامگی جان سالم به در نبردهاند. اين خاطره نزد شاعران
تبعيدی ما در اين روزگار جاری، ياد آن شاعر معترض میتواند باشد که زمانی
پرسيده بود: «بر کشورم چه رفته است؟»
آيا
سعيد سلطانپور، يکی از بارزترين چهرههای شعر سياسی ما در دههی پنجاه،
بايستی کشته میشد تا نظام خودکامه آن اشعار به اصطلاح عرفانی امام را
انتشار دهد و بعد لشکر طفيلیِ قد و نيمقد برای مردن رهبر سوگنامه بسرايند؟
پاسخ به اين پلشتی جهل و تزوير چيره را گمان میکنم بسياری از شاعران مدرن
ما در تبعيد با شعر خود دادهاند، از جمله کمال رفعت صفايی که در تبعيد
جان سپرد. اويی که در همان عمر کوتاه تبعيدش شعرهای درخشانی سرود. مثلا
همان شعری که عنوانش است “در امپراتوری”: «و/ گم شدن در پهنهی جهان/ از
گم شدن در کوچکترين اتاق/ آغاز میشود/ )...(/ در امپراتوری حجاب/ هر کس
به غربت خويش میرود/ دريا/ هزار کاسهی تلخ است در غروب.»
يادآوری
آخرين سرودههای رفعت صفايی در ارتباط با رهنمود ديگر شعر برشت است که از
لزوم مقتصدانه خرج کردن يادگارها گفته. اين رهنمود بيش از آن که در ارتباط
با گشادهدستی يا خساست فروشنده و خريدار باشد، بيشتر به اهميت و ارزش خود
موضوع مرتبط است. ارزش سرودههای رفعت صفايی در پر بارتر کردن دفتر يادمان
جمعی ما است، وقتی در آن زمزمههای آخرين و در “پاييز سيزدهم” میسرايد:
».../
در سرزمينی که صبحگاهانش / با انتشار خون/ آغاز میشود/ بگذار شعر ما/ به
تأخير منتشر شود/ بادی که خواهد وزيد/ دريا و شعر را/ جرعه جرعه / به اين
سوی و آن سوی منتشر خواهد کرد.»
و
يا با آن اشارههای پايانی در “پاييز پانزده و شانزده"، که دفتر سرايش خود
را میبندد و وظيفهی حراست آن را به آيندگان میسپارد. اين اشارهها بدين
قرارند:
١- /.. فقط من نيستم که تبعيدیام/ تمام مردم من/بر خاک مادری/ تبعيديان غرقه در خونند/ مرگ در عطش/ زيباتر از مرگ در سفرهی شکارچیست.»
٢- من کتابی نيمسوختهام/ که از اعماق گمنامترين دريا/ کشف میشود/ با شعرهای ناتمام/ کاجها و سرودههای ناتمام.»
هم
آن از خود فراتر رفتن و ديگری را کشف کردن در شعر رفعت صفايی که از “تمام
مردم” میگويد، دستاورد نگاه زيبايیشناسانه به جهان است و هم اين پيشبينی
در مورد بازيابی خود به مثابه “کتابی نيمسوخته در اعماق دريا"، يعنی آن
چه بشارت دهندهی نکتههای ديگر سخن حاضر است.
در
اين جا با شمارش آثار کمال رفعت صفايی و صحبتی پيرامون برخی از شعرهايش آن
اشاره در شعر برشت را چونان يک رهنمود دنبال میکنيم که از لزوم حضوريابی
تبعيدی در حال حاضر سخن گفته است.
رفعت
صفايی به جز آن داستاننويسی و فعاليت تئاتری در جوانی، آن طوری که در شرح
حال خود آورده در فرآيند بلوغ و شکلگيری فرديت، خود را در شعر میيابد.
او هم چهار دفتر شعر از خود بر جای گذاشته که منتشر گشتهاند و هم يک سری
شعر چاپ نشده. همين ميزان سرايش، به رغم حجم کم خود، میتواند موزهای را
سرشار کند. آن هم نه با تفسيرهای ديگران از آثار خود، بلکه از آنرو که در
عمق کار سرايشش گستردگی و برگذشت را نويد میدهد:
«نه!/
در لحظهی سقوط/ قله را انکار نمیکنم/ از رهنورد/ جز چند تکه استخوان /
چيزی نصيب درّه نخواهد شد./ من کشف کردهام که:/ عشق/ وقت مرگ / هم چون
عقابی / از کاکلم صعود میکند/ و میرود.»
پرواز
عشق به وقت مرگ شاعر، و میدانيم که رفعت صفايی سالهای آخر عمر را در
بيماریای کشنده گذراند، فقط نويد ماندگاری عاشقانه سرودن برای شاعر نبود.
او که از پيچ و تابهای روح زمانه با خبر بود و بر معاصر بودن خود تأکيد
داشت، بشارت حضور فاعل شناسايی را میداد. شناسايی که میجويد و شاهد است و
با چشمانی تيز بر روند زندگی اشراف دارد. به ميان آمدن نام عقاب، آن هم
وقتی عشق از جسم شاعر در گذشته پرواز میکند، کليد اين اشاره است در شعر
کمال ما.
میخواهم
با نام او، اين جا يک بازی لغوی کنم و شعر او را کمالی در شعر نسل خود
بدانم. پس از اين جای سخن به بعد، شعر کمال رفعت صفايی برای من بخش مهمی از
کمال شعر در نسل من است. نسلی که آستانهی حضورش در فرهنگ و جامعهی ما
برمیگردد به جا به جايیهای سياسی سالهای ٥٦و ٥٧به بعد. يعنی آن چه نسل
پنجاه و هفتی نام میگيرد.
رفعت
صفايی در فرآيند شکلگيری دفاتر شعرش دنبال راه چارهی مسايل عاجل ما بوده
و در کنش و واکنشی فعال با محيط اطراف خود قرار داشته است. چنان چه از
منظر امروز ما تاريخ انتشار دفترهای او، همه و همه، هر کدام با متن تاريخ
بيرون از خود گفت و شنودی را به نمايش میگذارند.
او
اولين دفتر شعر خود را که نامش “چرخی در آتش” است، به تاريخ بهار ٥٨منتشر
کرد. اين انتشار همانا برابر نشاندن متن سرايش است با اميد به “بهار آزادی”
که نسيماش کوتاه وزيد.
دومين
دفتر شعر او با عنوان “آواز تيز الماس” در بهار ٦٣انتشار میيابد. با اين
دفتر اخير نه تنها مدار تکثير شعر او به هنگام بهار بسته میشود و در کنار
اشارهی ضمنی به سپری گشتن فصل و نويد “بهار آزادی"، سرکوب دگرانديشان و
کشتارشان در زندانهای رژيم را ثبت میکند، که اين جا مثل اين که از بهار
فقط تلِ خاکستری سوخته بر جای مانده است. بخش عمدهای از يک نسل که اميدوار
انقلاب وارد صحنه گشته و در ميدان مبارزه سياسی و تنشهای اجتماعی حضور
يافته بود، در آتش کورذهنی دولت خشکه مقدسان خاکستر میشود. اما هر تلِ
خاکستری مقداری جرقه و گرما در دل خود نهفته میدارد.
سومين
و چهارمين دفتر شعر کمال رفعت صفايی بخشی از آن شعلهی پنهان زير خاکستر
است که با اولين وزيدن باد زمان، باز چهرهی درخشان خود را رو میکند و بر
اطراف پرتو میافکند.
او
سومين دفتر شعر خود را که در پاييز ٦٨انتشار داده، به عنوان “در ماه کسی
نيست” میخواند. فصل پاييز که زمان را تداعی میکند، استعارهای است برای
شعر کمال که در برگريزان درختان يک نسل به بازبينی سوخت و سوز تموز و سپری
گشتن بهارِ اميدهای خام بپردازد.
سرانجام
در آخرين دفتر شعر خود که نامش “پياده” است، او نام فصلی را در شناسنامهی
کتاب ضبط نمیکند. انگار در اين وصيتنامهی خود، جمعبندی فصلهايی را
پنهان داشته است که يک نسل از سر گذرانده.
دفتر
چهارم از همان صفحهی اول، يعنی عنوان کتاب، و در آن شصت صفحهی شعر و تا
آن جملهی پشت جلد که بدين قرار است: «اين که بر گرد خورشيد میچرخد/ زمين
نيست/ جنايت است«، چندين و چند معنا را در پشت مفاهيم خود مینشاند. اما
شايد برای آن حضور و آمادگی که اين معناها برای تفسير و تأويل شدن دارند،
فعل نشاندن رسا نباشد. او در اصل معناها را پشت مفاهيم شعر خود، حاضر به
يراق برپا میدارد.
برای
آن که با معناهای مختلف دفتر چهارم، از عنوانش گرفته تا شعرها، آشنا شويم و
اين چند معنايی بودن کلام او را دريابيم، میتوان به عقب برگشت؛ و در همان
عنوان دفتر سوم که “در ماه کسی نيست"، اين نکتهی چند لايهای بودن
کلمهها و عبارتهای او را بازشناخت. رفعت صفايی در فصل تأمل خود، که
همزمان است با انتشار دفتر سوم، از باور عامهی مردم که شايعهی ديدن امام
در ماه را رواج داده بود، شالودهزدايی میکند و آن را همچون توهمی پوک با
واقعيت عينی حضور دهشتناکش روبرو میکند. آن جايی هم که دنبال آرمانشهر
اميدوارانه به عرصهی تنشها و تلاطمات اجتماعی دل میسپارد، در پی ايجاد
بهشت زمينی میشود. بدين ترتيب، او بدان سنت انتقادی در تاريخ شعر و انديشه
میپيوندد که با عنصری چون هاينريش هاينه همچون پيشقراول نمايندگی شده
است. آن بخشيدن آسمان به گنجشکها و تلاش برای بهبودی وضع زمين که در شعری
از هاينه اعلام گشته است، فراتر رفتن از بند و بستهای متافيزيک سنتی بود.
کمال
رفعت صفايی، از دفتر سوم تا دفتر چهارم، تکامل ذهنی چشمگيری را پشت سر
میگذارد. او با رسيدن به درک مادی از تاريخ و عمدگی شرايط مادی در زندگی
تا نقد قدرت به مثابه استراتژی تحول اجتماعی خود را فرامیکشد که اين از
دستاوردهای پيگيری ميشل فوکوی فرانسوی بر بستر انديشهی انتقادی است. کمال
رفعت صفايی هم در عنوان دفتر چهارم خود يعنی “پياده” و هم در آن توفيدنهای
شعری بر عليه دولت و حکومت استبدادی به درک معاصری از کارکرد قدرت در
جامعهی بشری میرسد. در قطعهی هشتم از شعر ٢٣قطعهای “پياده” اين درک
معاصر خود را چنين میسرايد:
«من
که از شناسايی جانوران وحشی بازمیآيم/ میدانم:/ هيچ دولتی اهلی نمیشود/
هيچ دولتی/ هيچ گاه و/ گم شويد!/ سالهای مرگ/ گم شويد!/ برگی را بر چشم
میگذارم/ برگی را به آب میسپارم.»
در
دهمين قطعه هم وفاداری شاعر به هستی تبعيدی آشکار است و هم اين که او
سرفراز کنار شکستهای خود ايستاده است، و هم معيارهای سازندهی شعر مدرن را
بارز کرده است.
از
تأکيد بر عينی ديدن و صاحب جهانبينی شدن شاعر (که نيما يوشيج بر آن شعر
مدرن ما را پايه گذاشت) تا رعايت معيار ايجاز و دوری از رمانتيسم سپری شده و
نيز رسيدن به بيانی ساده و صميمی (آن گونه که فروغ فرخزاد در اوج خود به
آن رسيده بود) در شعر کمال رفعت صفايی قابل رؤيت است. هم چنين شعر کمال
ديگر در صدد راهاندازی حماسه نيست که جايی در دوران مدرن ندارد. از انسان
عام هم ستايش نمیکند که در او فرديت و دريافت شخصی از جهان غايب است.
کمال، شعر تجربهی خود و همقطاران در يک نسل مشخص را سروده که با کلامی
شفاف و دور از صنعت و ابهامسازی، در انتقال حال و فضا بسيار موفق است. او
مخاطب خود را فقط با حسآميزی کلام تحريک عاطفی نمیکند، بلکه او را به
تأمل و پرسشگری میکشاند. اين تأويل و پرسشگری به اين يا آن حوزه محدود
نمیشود. کمال رفعت صفايی با آن نگاه ديگر به قدرت، نه تنها پاشنهی آشيل
نسلهای قبل را خاطر نشان میکند که هدف انقلابيگری را تصرف قدرت سياسی
میپنداشت (آن گونه که مثلا لنين يکی از نظريهپردازان اين تلقی بود)، بلکه
همچنين طالب تداوم روشنگری برای ما میشود و میسرايد: «رؤيای خود را /
بر ماه خواهم نوشت / روشنايی میشود.»
او
اين طلب و خواسته را به آن دستاورد تجربه خود و بخشی از نسل خويش پيوند
میزند که گرايشی به سوی آنارشيسم است. آن هم نه آن تلقی عاميانه از آنارشی
که آن را معادل هرج و مرج و هر کی - هر کی میگيرد. کمال رفعت صفايی در
شعر خود نشان میدهد که او به بیسالاری رويکرد يافته است. و به آن تلقی از
سياست به مثابه هنر ناممکن نزديک شده که از آن کارل ليبکنشت است. کمال با
همين گزينش هنر ناممکن (که معنای حقيقی سياست نزد ليبکنشت بود) و تلاش برای
جلب اذهان نسبت به آن تا روزگاری که ايدهآل ناممکن را ممکن گردانيم، ذات
شاعرانگی خود را برای ما آشکار میکند. بر اين زمينه دمکراسی امروزی معنا
میشود. دمکراسی که از دل نقد قدرت و تمرکززدايی از دولت بيرون میآيد و
ميزان درستکرداری جامعه را در رعايت حقوق اقليتها میداند. چنين است که
کمال رفعت صفايی میسرايد: «نه ديگر! نه! / اگر باشم / و خانهام در شکاف
درختی باشد / يا اگر نباشم / و خانهام در اشکهای شما باشد / از اکنون /
تا پايان خلقت و خاک / در رقص ميلاد هيچ دولتی / پرواز نخواهم کرد / از
نردبان فتنه / جز سنگِ مرگ / چه پرتاب میشود؟»
آن
چه کمال رفعت صفايی به صورت تجربه و انديشهی خود به يک نسل انتقال میدهد
فقط به سينه سپر کردن در برابر حاکميت و اعلام عدم مشروعيت دولت و حقانيت
بیسالاری (که در چارچوبش قدرت به مثابه استراتژی پوکيده و توخالی برملا
میگردد) خلاصه نمیشود. کمال در شعر متکامل خود از بنبست رابطهی ظالم و
مظلوم کناره میگيرد و به آن با فاصله مینگرد. او از سياه و سفيد ديدن و
نگرش خير و شر دولت و مخالفانش برمیگذرد و فرا میرود. امری که در تأويل
شاهکارش، يعنی شعر “اشياء شکسته” شاهدش بوديم. اکنون فقط اين نکته را
بيفزايم که آن شعر را بيانيهای برای دريافت و رويکرد به شعر معاصر و شعر
نسل خود میدانم.
پس در پايان سخن و به طور کوتاه، دستاوردهای او را بر زمينهی زيبايیشناسی شعر و توان انتقادی انديشهاش برمیشماريم:
١-
جهانی ديدن جهان، و اين امر به معنای فراتر رفتن از مهلکهی بومی بودن است
و استقرار در مکانی بی نام و نشان که نمونهاش در شعر “جهان در جهان” او
آمده است.١٣
٢-
رسيدن به جهانبينیی پويا که بيرون از خود را میبيند و ديدن خود را در
باز سنجيدن انتقال میدهد، نمونهاش شعر “اشياء شکسته"، که تلاطمات و
تنشهای اجتماعی دو دهه از تاريخ معاصر ما را میسرايد.
٣-
رسيدن به بيان ساده و صميمی و دوری از صنعت و ابهامگويی، نمونهاش شعر
“کبوترخانه"، که خود گويای رسيدن شاعر به زبان ويژهی خود است. و اين با آن
فرصت کوتاهی که کمال داشت، چشمگير میشود.
٤-
احترام به مخاطب و شريک کردن او در تکامل اثر که بر اساس حس و شهود متقابل
است. نمونهاش شعر “تدفين چراغها” است که در امر بدون پايان بودن اثر و
تمام نشدنش به خاطر نبود نقطهی اتمام در آن، برای حضور ما و آينده جا باقی
میگذارد. کمال رفعت صفايی با شناخت از پيشرفتهترين تکنيکها و طرحهای
ارائه شده در هنر و زيبايیشناسی زمان خود، آن فرزند هوشيار و دردآشنای
زمانه است.
بدين
ترتيب وقتی از کنار آثارش میگذريد، شانه بالا نيندازيد، بیاعتنايی
نکنيد. کمال رفعت صفايی مستحق آن است که با مجموعه آثارش در کتابی نفيس و
بر جايگاهی چشمگير در آن موزهای که از آثار ايرانيان تبعيدی ايجاد خواهد
شد، خود را برای مجذوب ساختن غير نشان دهد. و چنين باد! به راستی که او يکی
از مهمترين شاعران ما در به پرسش گرفتن قدرت و مورد ترديد قرار دادن آن
بوده است.
|
۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه
کمال رفعت صفايى و مسئلهى قدرت.مهدی استعدادی شاد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر