چون گندمی
که رخدادٍ رقص حيات و اندوه مرگش
توامانند
من اين جا گرفتار آمدهام.
همچون شما
نه با اسب آمدم
نه با کشتی
و نه با باد.
پایآبله آمدم:
بی گذرنامه،
بی شناسنامه،
بی سکه و سکو.
و همچون شما
لبخندٍ مرموز نگاهبان هيچ آسايشگاهی را نخواستم؛
زيرا
آنکس که پایآبله می آيد
بر چمن اطراق نخواهد کرد
من پهلو نمی گيرم.
در من صندوق نقره پنهان نيست.
فنجان عاج و
نوشيدنی سرد
ندارم
من در ميانهء دريا
من در ميان دو سنگآسياب
گرفتارم.
دانستنی های من آنقدر نيست
تا بر قتلگاه خويش
دانشگاهی بنا کنم.
اما اين قدر می دانم که
از اين پس
شهری که شهردارانش را خدا برگزيده باشد
فرو خواهد ريخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر